هیچوقت نمی تونستم حرفم رو مستقیم بگم
برای مستقیم حرف زدن باید حرف داشت،
باید خیلی حرف داشت
طوری که اون وسطا سکوت نخواد حاکم بشه
حاکمیت که به سکوت بیاد دیگه نمیشه حکومت رو ازش بگیری
اون وقت تو بهش عادت میکنی
اونقدر بهش عادت میکنی
که دیگه برای یک کلام حرف زدن هم سکوت رو ترجیح میدی
بعد کانتکت گوشیتو بالا پایین میکنی بعد از یه مکث کوتاه صفحه گوشیتو خاموش میکنی و به چایی که سرد شده خیره نگاه میکنی!!
حکایت من و تو حکایت عجیبیست....
حکایت شوریدگى ،بیقرارى ، انتظار و آشوب دیدنت و ندیدنت؛ بى آنکه حتى یک بار دیده باشمت.
غُصِه عالم در دلم تلنبار میشود؛ باز هم چشمانى به راه مانده،خواب میرود در امتداد شب
و فردا دوباره غم نبودنت و بى تابى دلم که روز به روز بیشتر میشود
.
درد عالم در من فریاد میکشد وقتى باید کنارم باشى و هم هستى و هم نیستـــــى ......
.
نگذار به نبودنت عادت کنم، من با تو این آشوب را دوست دارم، من با تو این طوفان را دوست دارم، من این بیقرارى را دوست دارم......
.
نگذار جاى خالیت پر شود.....
من با تو همه چیز را دوست دارم حتى نداشتنت را.....
حتى نبودنت را.....حتى ندیدنت را.....
تو را هنوز به عمرم ندیده ام اما
دلم براى کسى که ندیده ام تنگ است
.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است !
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن !
با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم !
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم !
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم ،
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم...!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید ،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
فریدون مشــــــیری