حدیث کودکى و خودپرستى***رها کن کان خمارى بود و مستى چو عمر از سى گذشت و یا که از بیست***نمى شاید دگر چون غافلان زیست نشاط عمر باشد تا چهل سال***چهل رفته فرو ریزد پر و بال پس از پَنجَه نباشد تندرستى*** بصر کندى پذیرد پاى سستى چو شصت آمد نشست آمد پدیدار*** چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار به هشتاد و نود چون در رسیدى***بسا سختى که از گیتى کشیدى از آنجا گر به صد منزل رسانى***بود مرگى به صورت زندگانى سگ صیاد کاهوگیر گردد***بگیرد آهویش چون پیر گردد چو در موى سیاه آمد سفیدى***پدید آمد نشان ناامیدى ز پنبه شد بنا گوشت کفن پوش***هنوز این پنبه بیرون نارى از گوش