انتظار نوشت:
حکایت من و تو حکایت عجیبیست....
حکایت شوریدگى ،بیقرارى ، انتظار و آشوب دیدنت و ندیدنت؛ بى آنکه حتى یک بار دیده باشمت.
غُصِه عالم در دلم تلنبار میشود؛ باز هم چشمانى به راه مانده،خواب میرود در امتداد شب
و فردا دوباره غم نبودنت و بى تابى دلم که روز به روز بیشتر میشود
.
درد عالم در من فریاد میکشد وقتى باید کنارم باشى و هم هستى و هم نیستـــــى ......
.
نگذار به نبودنت عادت کنم، من با تو این آشوب را دوست دارم، من با تو این طوفان را دوست دارم، من این بیقرارى را دوست دارم......
.
نگذار جاى خالیت پر شود.....
من با تو همه چیز را دوست دارم حتى نداشتنت را.....
حتى نبودنت را.....حتى ندیدنت را.....
تو را هنوز به عمرم ندیده ام اما
دلم براى کسى که ندیده ام تنگ است
.