جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ
روزی گفتم می خواهم آفتابگردانت باشم و تو آفتابم شوی
گفتی باشد
و مرا به سرزمین خود راه دادی.
در زمینت
در زیر نگاه تابانت
بارور شدم
همه چیز به من بخشیدی
هر آنچه خواستم را
بی چشمداشت
در سبد آرزوهایم ریختی
و من شدم آفتابگردان کوچکی که برای طلوع آفتاب دعا می کرد
.....
آفتابگردان تو بودن بزرگ ترین خوشبختی من بود
مرا کافی بود
اما تو بی دریغ می تابیدی و این بار از سر مهر
کسی را به من هدیه دادی تا خوشبخت تر شوم
تا باز در ثانیه ثانیه هایم تو را بینم
و او آمد تا آیتی باشد از سوی خورشید
از سوی تو
تا ما آفتابگردان تو باشیم
و در کنار هم
آفتاب را برای همه ی گل ها معنا کنیم
و آفتابگردان های دیگری بکارم.
...
آفتاب من!
سپاسگزارم
می خواهم طلوعت را...
۵
۰
۹۵/۱۰/۱۰
نه که چون مرکز ثقلی و زمین دور سرت می گردد
نه که چون نور به دنیا تابی
و گل از شوق تو پا می گیرد
و نه که گرمی تو جان به جهان می بخشد
و حیات همگان سخت به تو مدیون است
خوش به حالت چون که:
گل آفتاب گردان،
تنها، عاشق توست!
شب که تو پنهانی
گل آفتاب گردان،
چه پریشان حال است!
منتظر می ماند
تا که تو باز بیایی از شرق
و نگاهش به جمالت افتد
آن قَدَر خیره شود در چشمت
تا نگاه تو و او قفل شود
بعد از آن تا دمِ شب
ناخودگاه به دنبال تو است
خوش به حالت خورشید!