زندگى خواست انتقام سادگى اش را از او بگیرد
خواست که در تمامى لحظاتش فراموش نکند که شادیش کامل نمى شود
وقتى که به او مـــــى فهماند که یک موجود مزخرف است و به هیچ دردى نمى خورد
و دور برش را مار و عقرب پر کرده است
آه....."زندگى"
زندگى هم حسود بود
که مـــــى خواست بى ریاترین موجود زمین را هم نابود کند
"زندگى"هیچ دوستش نداشت
هر قدر هم که نگاهش را زیبا مـــــى کرد او نفرت انگیزترین ها را نشانش مـــــى داد
هیچوقت آنگونه که مـــــى خواست نمى شد....
آه...."زندگى"