دنــیاىِ آدم بزرگا | the world of grown-ups
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ
چــه قد کسل کنندس این روزا
چهار زانو میشینم چشمامو میبندم میرم تو فکر مثل ایکیوسان، میرم به کودکى
دلتنگیامو ، خاطره هامو ورق میزنم
دلم بچگیامو میخواد؛ دست و پاى شنى، دستاى کاکائویی
دلم میخواد وقتى بلال میخورم کل صورتم زغالى شه
100 بار یه سرسره ى یه مترى رو برم
بستنى و چیپس و پفک و لواشک و با هم بخورم
دلم میخواد وقتى گریه میکنم مادرم اشکامو پاک کنه نه پیراهن تنم
غروباى بعضى روزا فقط منتظر آنشرلى باشم
دلم براى معصومیت هایدى تنگه
براى اون چهره غمگین حنا پشت ماشین نخ ریسى
براى شجاعت هاى ْپسر شجاع و پیپ پدرش
این روزا روى پاگرد پله ها هر چــه قدر هم منتظر بمونى حتى سایه بابا لنگ دراز هم نمیتونى ببینى
دلم براى کاکروى دوست داشتنیم تنگ شده، به دلم موند که یه بار تیم سوباسا رو شیش تایى کنن
من نمیشکنم! چى بود چى بود؟ شیشه شکست!شیشه نبود ،پس چى شکست؟
الستون و ولستون قلب منو شکستن! چــه شیطونایى هستن
بزرگترین اشتباهم این بود که آرزو کردم بزرگ بشم
دنــیاىِ آدم بزرگا خیلى سرد و تنهاست.....
۹۵/۰۵/۱۰