قصه ى وداع...
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ب.ظ
انگار همین دیروز بود که میگفتی بیا تا دیر نشده برای
فردایمان نقشه بکشیم ! چه نقشه هایی ...
وای وای وای
ببین با توام ... خوب گوش کن
با اینکه رفته ای اما :
تصور اینکه نیستی مرا رنج می دهد و در کوچه پس کوچه های خاطراتم در این غروب جمعه دلگیر ترین روزهای عمرم را سپری میکنم ..
ببین دنیا چه میکند ! ببین روزگار بازی هایش را چطور به ما دیکته میکند !
به گذشته برنمیگردم تا حسرت روزهای رفته برایم تکرار نشوند و روحم را آزار ندهند ... حالم در هر حال خوب نیست و گذشته را نیز به دست فراموشی سپرده ام !!! نمی دانم شاید آینده ای تاریک تر از گذشته داشته باشم ... از آینده حراس دارم که شاید تکراری باشد بر گذشته ام
دیوانه شدم از یک طرف تصمیم گرفته ام به گذشته فکر نکنم و طرفی هر چه به آینده فکر می کنم گذشته را سیر میکنم ... شاید به این خاطر است که حال خوبی ندارم !
پس به حرفهایم گوش کن تا دل خوش شوم که هستی :
بگویم برایت از دل تنگم که هنوز وقتی باران می بارد از شوق دیدار اشکهایم سرازیر می شوند ! انگار نمی خواهم باور کنم که نیستی ! انگار همیشه هستی ... اما برایت بگویم از سخترین لحظه هایم ... لحظه هایی که زیر باران ساعتها چشم انتظارت ماندم اما
تاریکی مرا با خود به خواب می برد !
رفتی .. رفتی .. رفتی
کاش می ماندی و هرگز قصه وداع را برایم نمی ساختی !
نمی دانم در کدامین روز و در کدامین روزگار قصه ی جدایمان را نوشتند و ای کاش می توانستم بر واقعیت ها خط باطلی بکشم ....
ای کاش نمی رفتی ...
بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب
روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند ...
+هیچ عکس مناسبى براى وصف حالم پیدا نکردم😁
+آخیش راحت شدم نوشتن مثل خالى کردن کوه درد و غُصِه روى کاغذ میمونه✍🏻
+مخاطب خاص داشت دقیقا😭