در عالم کودکى به مادرم قول داده بودم که تا همیشه هیچ کس را
بیشتر از او دوست نداشته باشم
مادرم مرا بوسید و گفت؛
نمى توانى عزیزم!
گفتم:مـــــى توانم من تو را از پدرم و خواهرم و برادرم بیشتر دوست دارم
مادرم گفت: یکــــــــى مـــــى آید که نمى توانى مرا بیشتر از او دوست داشته باشى
نوجوان که شدم دوستى عزیز داشتم
ولى خوب که فکر مـــــى کردم مادرم را دوست داشتم
معلمى داشتم که شیفته اش بودم ولى نه به اندازه مادرم!
بزرگتر که شدم عاشق شدم اولش خیال کردم که نمى توانم به قول کودکیم عمل کنم
ولى وقتى پیش خودم گفتم؛
کدامیک را بیشتر دوست دارى، باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد
سالها گذشت
یکــــــــى آمد
یکــــــــى که تمام جان من بود
همان روز مادرم با شادمانى خندید و گفت دیدى نتوانستى!
من هر چــه فکر مـــــى کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر مـــــى خواستم
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود
من نمى خواستم و نمى توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم
آخر من خودم مـــادر شده بودم...