هر جا میرم طاقت دیدن این نیمکت ها رو ندارم اخ نپرس ازم چرا؟ یه روزى تو یه عکس خیلى قشنگ یه نمیمکتى بود یه نَفَر نشسته بود روش اونم تنهاى تنها تنها بدون من!!! نیمکت میبینم داغ دلم تازه میشه اصلا چرا من نباید پیشش باشم الان؟ چرا نباید دوتایی بریم پارک یعنى چى ، نمیفهم چرا باید اون تنهاى تنها بشینه رو این نیمکتا بدون من بستنیشو بخوره؟ چرا این دنیا اینطوریه؟ چرا هر چى من میخوام نمیشه؟ کاشکى زودتر زمستون برسه داغ نیمکت هاى مردادم مث من تازه شده انگارى.... آهاى دنیا با توام خیلى نامردى......
هیچ میدانى... باران چشم هایم... طوفانی می شود... نگذار این طوفان انقدر طولانی شود که سیل اشکهایم بنای اقتدارم را ویران کند... بخوان مرا بار دیگر... نگذار برای زمانی که دیگر نای راه رفتن ندارم... بگذار ثابت کنم... که بادیدنت چه قیامتی در دلم به پا می شود...